آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

مهمونی عمه مهنازمامی

واااااای عزیزتزازجونم نیم ساعت پیش ازخونه عمه مهنازم برگشتیم که به مناسبت بازگشت ازمکه بودوتوچقدربازینب(دخترعموی من)وعسل(نوه عمه من)بازی کردی وکلی بهت خوش گذشت چقدرازدیدن شوروهیجانت ذوق میکردم  غیرقابل وصف اززینب خوشت اومده بودآخه مثل خودت شخصیت آرومی داره البته خیلی ازشمابزرگتره ولی خیلی مهربونه مثل خودت نفس طبق روال همیشه همش بامامانی بودی ومن نقش....داشتم(شوخی میکنماااا) همه میگفتن بیشترمیادکه دخترمامانی باشی.آخه مامانی اکی خیلی جوون وخوشگله خلاصه بازم ازهمه دلبری کردی وهمه میگفتن مثل عروسکی برات صدقه انداختم نانازجوون.امشبم بازدعوتیم ومیخوای کلی بازی کنی .انقدخسته شده بودی سریع خوابیدی آخییییییش آهان یادم رفت موقع برگشت بازم مجبورمو...
30 خرداد 1392

خانومی....

مامی خیلی جیگری امروزیه کم گردنم دردمیکنه همش کمکم میکنی خونه رومرتب میکنی میگی ببین همه جابرق میزنه الانم  پتوی خودتو انداختی رومن ومنو مثلاخوابوندی بعدخودت رفتی خیال میکردم داری بازی میکنی پاشدم دیدم توام رفتی توتختت خوابیدی.... خیلی خانومی خیلی زیاددوستت دارم مهربون دخملم ...
29 خرداد 1392

ببخشید

امشب یعنی همین چندساعت قبل ازخواب همش صندلی میذاشتی میرفتی بالاظرفای توسینک رومیشستی نفهمیدم کمی شادی وهیجان ازخودم درکردم توهم دیگه ول کن نبودی آخرسررضاآوردت پایین باکمی جدیت(آخه بابارضابه شدت وعاشقانه دوستت داره )توهم که حساس شروع کردی توبغلش گریه کردن ولی بانوازشاش آروم شدی آخه دخترم میترسیدیم خدای نکرده بیفتی خوب ببخشیدتوهم خیلی شیطون شدی... بعضی وقتااصلاحرف گوش نمیدی آرشیداالان که دارم برات مطلب مینویسم توخواب حرف زدی خخخخخخخ اینقدتوخواب بامزه حرف میزنی نفسم میخوام بوخورمت ای جووووووونم عمرم نفسم ..... ...
28 خرداد 1392

کلاغ افسرده

آرشیداعاشقتم امروزبعدازاینکه شعر(توحوض خونه ما ماهیای رنگارنگ...)روکامل وشمرده خوندی وهممون برات ضعف کردیم یاداون کلاغ که بابارضاتو۱۶ماهگی برات خریده بودکردی ورفتی ازاتاقت آوردیش حالاقسمت جالب ماجرااینه که گفتی مامی کلاغ افسردگی گرفته خیلی وقته منوندیده منومیگی گفتم آخه تونیم وجبی افسردگی چه میدونی چیه حالادرستم نمیتونستی افسردگی رو تلفظ کنی کلی خندیدیم عکس کلاغتم میذارم توپست ...
22 خرداد 1392

ذوق میکنم

آرشیداجونم چقدذوق میکنم وقتی صفحه وبلاگت رومیبینم ایشالااینجاجایی برای درج خاطره های زیبابرات باشه ومن هرروزازموفقیتهات وروزهای قشنگت مطلب بنویسم من ورضاعاشقانه به تماشای بزرگ شدنت نشستیم ...
14 خرداد 1392

اولین خاطره

سلام عشق مامی ورضاامشب دقیقاساعت۱۵دقیقه بامدادعضونی نی وبلاگ شدم تاخاطراتت رواز۴۲ماهگی به بعدثبت کنم چون امشب خیلی زودخوابیدی چون مامانی اکی مهمون داشت وتوحسابی شیطونی کردی وخوش گذروندی صبح قراره بریم تهران خونه عزیزجون هوراااااساک مخصوص خودت روازساعت۸آماده کردی بابابایضاحموم رفتی ومثل فرشته ها خوابیدی  امیدوارم این چندروزبهت خوش بگذره وبه سلامت برگردیم ...
14 خرداد 1392
1